مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نه خیرم !!!

سبحان المبین عمدا ! سوال پیجت می کنم تا جوابی دهی که دلم برایت ضعف برود... _مبین بیا بریم بیرون _نمیام _چرا نمیای می خوام برم اقای صادقی بستنی بخرم برات. _ نَخیرم بستنی داریم! نخیرم های بجای این روزهایت دلم را آب می کند... همه می پرسند تا به نخیرم هایت برسند....گاه ر هایت را ل ادا می کنی و نخیلم تحویلمان می دهی... _مبین جیش داری؟ _نخیرم نخیرم نخیلم نخیرم! آخ ، آفریده ی مبین فدات.شکرالله.  
24 مهر 1392

دلٍ تو !

یا ماشاالله همین ٢٣ روزی که باز تهرانِ عزیزم ، دوست داشتنی شد... چند باری تنهایت گذاشتم تویی که طعم تنهایی را کم چشیده بودی ، بخاطر شرایط...همیشه من بودم و تو ...و چهار ، پنج ساعتی که بابایی بود! اولین باری که چند ساعت با خواهر ها بیرون بودیم...همین که برگشتم... مامانی زهرایت گفت : مبین دلش برات تنگ شده بود....رفته بود دم پنجره می گفت مامان هدام رو می خوام دلم براش تَند شده. ..بهش گفتم پسرم بیا این طرف... گفت : من پسرت نیستم ، دایی شهاب پسرته ! من پسرِ مامان هدام. مبین! دلم ، پسر! پریدی بغلم...از همان مُحتَم هایی که فشارم میدهی و به قول خودت لیه ام میتونی... بعد از هزااااار بوسه گفتی : فِت تَردَم ر...
24 مهر 1392

سرزمین ِ شگفت انگیزِ دوسالگی!

یاحق می خواهم از همین جا بلــــــــــــــند بگویم... دوسالگی چقدر هیجان انگیزی ! هر روزی که شروع می شود...مثلِ روز قبلمان نیست... تو ، چون کتابی اسرار آمیزی برایم مبین ! همان هایی که من عاشقِ خواندنشان بودم...که از یک لحظه ی بعدش خبر نداشتم ، هیجان و شوق توی دلِ دخترانه ام موج می زد وقت خواندنشان! فکرش را نمی کردم ... مادر بشوم و باز همان شوق بیاید سراغم! این دوسال هر روزش شگفت انگیز بود...اما خبرش را داده بودند...کودکت شیر می خورد..دندان در می اورد...می نشیند....راه می رود...حرف می زدند....تا همین جایش را گفتند...بقیه ، هرچه شنیدم لجبازی و شیطنت و لبخندِ شیرینِ مادرانه بود... حالا می فهمم....دلیلِ لبخند شیر...
23 مهر 1392

تجلی عشق و احساس

یاحق... هرسال مهرش که می آید دلم به مهرت گرم تر می شود که من بی تو هیچ ام حسین جانم ! نمی گوید دوستت دارم اما آفتاب ِ نگاهش راه را روشن می کند و با دل شوره ای لرزان می پرسد: چه دیر آمده ای؟   امسال مهری دیگر از فصلِ عشقِ زندگی مان  را کنار عزیزانمان جشن گرفتیم...سال گردی دیگر از پیوندمان...پیوندی که من و تو را مـــــــا کرد و بر سر یک سفره نشاند... و آن معجزه ی بی نظیر خدا...همان فرشته که از من و توست ...تجلی عشق و احساس ما ...با حضورش خوشبختی مان را به حق کامل کرده ...ماشاالله که آروزی برآورده شده ی دیروز مان بود...یادت هست؟! خدایا شکرت.   من هنوز شعری نگفته ام من فقط تو ...
12 مهر 1392

تهران مــــــا

هوالمبین باز تهران همان تهرانِ همیشگی شد.... همانی که چهارسال پیش بود! اصلا جای شما خالی بود...امروز باز من این پایتخت پر دود و دم را عاشقم.... دیگر بوی غربت نمی دهد... چهارسالی بود ، قدم به تهران که می گذاشتم...غریب می شدم! گویی کسی نبود ... بودند ، امـــــــــــــا کاش نبودند...فرصتِ خوبی بود برای شناختِ آنها که واقعا بی واسطه بیادت هستند.... دسته بندیشان کردم....جدایشان کردم....حذفشان کردم....ارزشمند شدند برایم... خصوصا از روزی که با پسرک ٤٥ روزه ام تنها شدیم...شدیم سه نفر و ... فهمیدم...روزگار ادم ها را عوض می کند...نقاب هایشان را دیدم... بگذریم... خانواده ی عزیزم خوش آمدید...اهوازِ مهربان...یادگارت اینجا...
9 مهر 1392
1